یگانه ساداتیگانه سادات، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

وروجک خونه ما

تابستان 91

سلام به قشنگترین دختر دنیا طبق معمول خوابی امسال یکی از بهترین تابستون با هم سپری کردیم نیمه اول سال شاد قشنگی داشتی عروسی دایی کریم نامزدی گلنوش تولد خودت عسل مامانی روزهای اخر هفته میرفتیم اوشان هروزم که با باباجون میرفتی تاب سرسره بد نگزره خانمی .خلاصه دختری حسابی بزرگ شدی بلا زبون دراز الهی گه همیشه لبهای نازت بخنده .                این جمعه با عموها اقایی مخملی رفتیم دماوند باغ بابابزرگ گلی تاتونستی شیطونی بازی کردی دیگه تا اخر تابستان چیزی نمونده . موندم  امسال با شما زمستون چیکار کنم امروز دلم گرفته چون باباحاجی مریض شده رفته بیمارستان با اون...
25 مهر 1391

ماه رمضان91

سلام عشق مهربونم ازت ممنونم که امسال با من همکاری کردی تا بتونم روزه هام بگیرم امروز ٢٩ماه رمضان به احتمال زیاد فردا عید فطر به تو عسل نازنینم تبریک میگم امروز حسابی تا تونستی شیطونی کردی شالهای من با کفشهای پاشنه بلند من میپوشی واسه خودت عروس میشی کلی کیف میکنی انقدر شیرین زبون شدی که همه تو یه نگاه عاشقت میشن تو خونه راه میری قربون صدقه من میری با اون زبون کوچولوت میگی عورقونت برم من فدات برم من عزیزم خدا نکنهامیدوارم همیشه شاد باشی هیچ کس هیچ چیز ناراحتت نکنه                             &...
25 مهر 1391

گل من يگانه

 سلام من زندايي يگانه جون هستم ، يگانه يه دختر زيبا و دوست داشتني و خيلي باهوشه كه خيلي هم شبيه مامانشه .من خيلي دوستش دارم و آرزوي سلامتي براش دارم                                                                                           &n...
25 مهر 1391

نوروز 91

عید سال ٩١ پر از خاطرات خوب بود چون عروسی دایی کریم بود خیلی به شما خوش گذشت .دائما میرفتیم بیرون عید دیدنی شما طبق معمول عیدی زیاد میگرفتی چون خیلی شیرین زبون شده بودی کلی همه رو به وجد میاوردی .روز عروسی که مصادف بود با میلاد حضرت زینب ٩عید بود ارایشگاه خیلی شلوغ بود تو هم حسابی تا تونستی شیطونی کردی موهات برات سشوار کشیدم لباس خیلی خوشکل تنت کردم مثل یه فرشته زیبا شدی اون شب تو تو سالن حسابی دل همه رو بردی .منم هر لحظه خدا رو شکر میکردم که شما را به من بابایی هدیه کرده.انقدر انشب خسته شدی که تا امدیم تو خونه بغل  من غش کردی .           ...
23 مهر 1391

ماه مهر اغاز سال تحصیلی

سلام به بلا ترین دختر دنیا امروز خیلی دلم میخواست کوچولو میشدم میرفتم مدرسه دلم خیلی برای انروزها تنگ شده برای روزهایی که خیلی زود تموم شد هیچ غمی نداشتیم جز خوردن خوابیدن خوش بودن .امروز تا فهمیدی فریماه راضیه رفتن مدرسه خیلی بد اخلاق شدی دلت گرفت همش میگفتی پس کی نوبت من میشه چیکار کنم تا میری مهد مریض میشی دلم نمی خواد خوشگل مو فرفری من مریض بشه .اینروزها خیلی دلم گرفته باباحاجی مریض تو بیمارستان هنوز خوب نشده دستش خیلی عفونت کرده فقط خدا کمکش کنه دیروز که رفتیم بیمارستان عیادتش از پشت پنجره برای بابایی دست تکون میدادی بابایی خیلی خوشحال شد بغضش گرفت با اون دستهای کوچولوت براش تا میتونی دعا کن عاشقتم      ...
23 مهر 1391

اولین روزهای زندگی وروجک

یکشنبه 20اردیبهشت بابایی ظهر امد بیمارستان دنبال من وشما لباس خوشکل تنت کردم شیرت دادم سوار ماشین بابایی شدیم که تو خونه همه منتظر ورود شما بودن برای سلامتی شما گوسفند قربانی کردیم  از دیدن شما همه کلی ذوق میکردن خلاصه انروز کلی به همه خوش گذشت شما هم هر از گاهی چشم باز میکردی شیر میخوردی میخوابیدی انروز اقایی در گوشت اذان گفت تا بچه مسلمون بشی  .خلاصه بعد چند روز معلوم شد شما زردی داری 5روز تو بیمارستان بستری شدی هر روز از صبح تا شب پیش شما بودم که شما تنها نباشی به شما شیر خشک ندهند انروزها اسم شما زورو بود چون تو دستگاه گذاشتنت چشم بند برات بسته بودن تا چشمای خوشگلت اسیب نبینه  ...
23 مهر 1391

سقر شمال

گل مامانی بعد تولد دو سالگیت اولین سفر با ماشین تجربه میکردی چون شما بد ماشین هستی حالت بد میشه ما زیاد مسافرت نمیریم چون دلم نمیخواد شما درد و عذاب بکشی.بعد از کلی سختی غرغرای شما بالاخره رسیدیم به نمک ابرود از ماشین که امدی پایین کلی ذوق کردی خیلی تو ماشین خسته شده بودی اولین باری که  دریا دیدی خوشحالی کردی میخواستی بپری تو اب که بابایی جلوت گرفت از اینکه پات شنی شده بود اصلا خوشت نیامد غرغر کردی بردمت پاهات شستم انروز لب دریا کلی به هممون خوش گذشت ٤روزی حسابی تفریح و خوشگذرونی کردیم شما تا دلت بخواد شیطونی کردی خوشبختانه موقع برگشت تو ماشین خوابیدی کمتر اذیت شدی تا اینجا من بابایی با هم یواش حرف میزدیم که یه وقت خوشگل خانم ...
23 مهر 1391

اولین سال تولد

دخترکم اولین سال زندگی شما برای من خیلی سخت بود شما یه کوچولو نقنقو دل دردی بودی ماهها سپری شد تا اولین عید زندگیت سال 1389 شما مریض شدی که خیلی من وبابایی از دست روزگار شاکی بودیم شما خانم کوچولوی توپولی لاغر ضعیف شدی اولین سفره هفت سین زندگیت تماشا میکردی ذوق میکردی میخواستی ماهی از توی تنگ در بیاری اولین عید دیدنی هم رفتیم خونه اقایی کلی به شما خوش گذشت کلی هم عیدی جمع کردی بعدش رفتیم خونه بابا حاجی تا شب انجا بودیم چون خاله مریم همان روز اول عید بهار بدنیا اورد ...
1 خرداد 1391