خاطرات دوران بارداری
اولین بار که تو سونوگرافی دیدمت یه بند انگشتی بودی داشتی اون شصت کوچولوت میخوردی از همونجا مهرت به دلم افتاد اولین حرکتت قشنگترین لحظه زندگیم بود تازه حس قشنگ مادری تجربه میکردم دستم گذاشتم روی شکمم برات لالایی خوندم شعر خوندم از اون موقع شدی همدم همرازم روز به روز که بزرگ میشدی مشکلات منم بزرگ میشد تا جاییکه ٨ماهه بودم بابایی با اقایی مخملی رفتن مکه که دعا کنند برای سلامتی تو فرشته کوچولوی بلا توی ماه فروردین بود منم از این موقعییت استفاده کردم اطاق خوشگلت اماده ورودت کردم که همه خاله ها کمک کردن اطاق صورتی وروجک خانم اماده بشه ...
نویسنده :
فرزانه
17:25